تاريخ : دو شنبه 9 دی 1398 | 12:18 | نویسنده : Administrator |

باز باران،
با ترانه،
با گهر هاي فراوان
مي خورد بر بام خانه.

من به پشت شيشه تنها
ايستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده.

شاد و خرم
يک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
مي پرند، اين سو و آن سو

مي خورد بر شيشه و در
مشت و سيلي،
آسمان امروز ديگر
نيست نيلي.

يادم آرد روز باران:
گردش يک روز ديرين؛
خوب و شيرين
توي جنگل هاي گيلان.

کودکي ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک

از پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده.

آسمان آبي، چو دريا
يک دو ابر، اينجا و آنجا
چون دل من،
روز روشن.

بوي جنگل،
تازه و تر
همچو مي مستي دهنده.
بر درختان ميزدي پر،
هر کجا زيبا پرنده.

برکه ها آرام و آبي؛
برگ و گل هر جا نمايان،
چتر نيلوفر درخشان؛
آفتابي.

سنگ ها از آب جسته،
از خزه پوشيده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا.

رودخانه،
با دو صد زيبا ترانه؛
زير پاهاي درختان
چرخ ميزد، چرخ ميزد، همچو مستان.

چشمه ها چون شيشه هاي آفتابي،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توي آنها سنگ ريزه،
سرخ و سبز و زرد و آبي.

با دو پاي کودکانه
مي دويدم همچو آهو،
مي پريدم از لب جو،
دور ميگشتم ز خانه.

مي کشانيدم به پايين،
شاخه هاي بيد مشکي
دست من مي گشت رنگين،
از تمشک سرخ و مشکي.

مي شنديم از پرنده،
داستانهاي نهاني،
از لب باد وزنده،
رازهاي زندگاني

هر چه مي ديدم در آنجا
بود دلکش، بود زيبا؛
شاد بودم
مي سرودم
“روز، اي روز دلارا!
داده ات خورشيد رخشان
اين چنين رخسار زيبا؛
ورنه بودي زشت و بيجان.

اين درختان،
با همه سبزي و خوبي
گو چه مي بودند جز پاهاي چوبي
گر نبودي مهر رخشان؟

روز، اي روز دلارا!
گر دلارايي ست، از خورشيد باشد.
اي درخت سبز و زيبا!
هر چه زيبايي ست از خورشيد باشد.”

اندک اندک، رفته رفته، ابر ها گشتند چيره.
آسمان گرديد تيره،
بسته شد رخساره ي خورشيد رخشان
ريخت باران، ريخت باران.

جنگل از باد گريزان
چرخ ها مي زد چو دريا
دانه ها ي [ گرد] باران
پهن ميگشتند هر جا.

برق چون شمشير بران
پاره ميکرد ابر ها را
تندر ديوانه غران
مشت ميزد ابر ها را.

روي برکه مرغ آبي،
از ميانه، از کرانه،
با شتابي چرخ ميزد بي شماره.

گيسوي سيمين مه را
شانه ميزد دست باران
باد ها، با فوت، خوانا
مي نمودندش پريشان.

سبزه در زير درختان
رفته رفته گشت دريا
توي اين درياي جوشان
جنگل وارونه پيدا.

بس دلارا بود جنگل،
به، چه زيبا بود جنگل!
بس فسانه، بس ترانه،
بس ترانه، بس فسانه.

بس گوارا بود باران
به، چه زيبا بود باران!
مي شنيدم اندر اين گوهر فشاني
رازهاي جاوداني، پند هاي آسماني؛

“بشنو از من، کودک من
پيش چشم مرد فردا،
زندگاني – خواه تيره، خواه روشن -
هست زيبا، هست زيبا، هست زيبا


موضوعات مرتبط: اشعار ، ،
برچسب‌ها: شعر , شعر طنز , طنز ,

تاريخ : دو شنبه 7 بهمن 1392 | 15:49 | نویسنده : Administrator |
Miladalizadeh441@yahoo.com 
 نام :
ایمیل :
موضوع :
متن پیام :
 


تاريخ : سه شنبه 3 دی 1392 | 16:5 | نویسنده : Administrator |
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.